MITM

وبلاگ دانشجویان رشته مدیریت فن آوری اطلاعات مدیریت صنعتی تبریز

MITM

وبلاگ دانشجویان رشته مدیریت فن آوری اطلاعات مدیریت صنعتی تبریز

CKD

سوال: تعریف و کاربرد CKD در مونتاژ و نقش آن در صنعت خودرو

 

در صنعت این عبارت سه حرفی CKD (مخفف کلمات : Complete Knocked Down قطعات کاملا منفصل ) می باشد که به معنی بسته کامل قطعاتی است که برای ساخت یک دستگاه (مثلا یک خودرو ) مورد نیاز است .

مفهوم CKD این امکان را به شرکتها می دهد که به گونه ای به گسترش بازارهایشان بپردازند که بتوانند در صنایع خاصی از تخصص بهره مند شوند . در عین حال استفاده از روش CKD  به شرکت سازنده این امکان را می دهد که همچنان به فروش کالاهای خود ادامه بدهد چون اگر غیر از این روش عمل کند ممکن است که بازار فروشش را از دست بدهد

رایج ترین شکل خودرو به صورت قطعات تفکیک شده به این شکل است که بسته ارسالی تنها فاقد  موتور ، باطری و جعبه دنده است . که یا بصورت بسته کامل و یا شکل سوم یعنی قطعات نیمه کامل ارسال می شود . چرخها و سایر لوازم داخلی خودرو از قبل در کارخانه اصلی نصب شده است . سازندگان خودرو برای اینکه بتوانند کمترین مقدار هزینه گمرکی را پرداخت کنند مجبور هستند تا جایی که امکان دارد خودرو را بصورت محلی در آورند . بدین معنی که سهم تولید کنندگان و سازندگان محلی را در ساخت قطعات خودرو بالا ببرند و قطعاتی چون لاستیکها ،چرخ ها ، صندلی ها ، لامپ های جلوی خودرو،  شیشه جلوی خودرو و سایر شیشه های بکار رفته در خودرو ، باطری ها ، بخش های پلاستیکی داخل خودرو ، و قطعاتی نظیر آن تا موتور و جعبه دنده را را از طریق سازندگان بومی تامین کنند . در برخی نقاط حتی بدنه فولادی خودرو نیز با استفاده از دستگاههای پرس محلی شکل گرفته می شود ،جوشکاری و رنگ آمیزی می گردد. این کارها باعث می شود مونتاژ قطعات منفصل بصورت مجموعه ای از مراحل در کنار تولید کامل خودرو در آید .

پیرمرد بازنشسته باهوش

یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید.
یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی۱۰۰۰تومن به هر کدام از شما
می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید».
بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ۱۰۰تومان بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها گفتند: «100 تومان؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط ۱۰۰تومان حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم».
و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.

دانشگاه استنفورد

خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند.
منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند.
مرد به آرامی گفت: «مایل هستیم رییس را ببینیم.»
منشی با بی حوصلگی گفت: «ایشان امروز گرفتارند.»
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.»
منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند، اما این طور نشد.
منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت.
رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند.
به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمی آمد.
خانم به او گفت: «ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.»
رییس با غیظ گفت :« خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم، اینجا مثل قبرستان می شود.»
خانم به سرعت توضیح داد: «آه... نه... نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم.»
رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است.» خانم یک لحظه سکوت کرد.
رییس خشنود بود.
شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود.
زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم؟»
شوهرش سر تکان داد.
رییس سردرگم بود. آقا و خانمِ "لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:
دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد.