MITM

وبلاگ دانشجویان رشته مدیریت فن آوری اطلاعات مدیریت صنعتی تبریز

MITM

وبلاگ دانشجویان رشته مدیریت فن آوری اطلاعات مدیریت صنعتی تبریز

آموزش اتصال دامنه به وبلاگ

با سلام خدمت دوستان گرامی

فایل زیر را در ادامه آموزش های ارزشمند جناب آقای مهندس فتوحی تهیه کردم

امیدوارم مفید باشد

سوالی داشتید در خدمتم


تاریخ امتحان

امتحان مبانی مدیریت فناوری اطلاعات

(دکتر خدیو)

چهارشنبه 27 اردیبهشت

ساعت 17:30

لینک وبلاگ اسداله زاده

با سلام و عرض ادب 

لینک وبلاگ اینجانب جهت درج در لیست پیوند وبلاگهایتان در ادامه درخواستهای استاد فتوحی  

http://www.asadollahzadeh.com  

http://www.asadollahzadeh.ir/

زندگی لاک پشتی

 
یک روز خانواده‌ی لاک پشت‌ها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک‌پشت‌ها به صورت طبیعی در همه‌ی موارد، یواش عمل می‌کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!

در نهایت خانواده‌ی لاک‌پشت، خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان، (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه، محوطه رو تمیز کردند و سبد پیکنیک رو باز کردند و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!

پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود! و همه‌ی آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوان‌ترین لاک‌پشت برای آوردن نمک از خانه، انتخاب شد.

لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گرچه او سریع‌ترین لاک پشت بین لاک‌پشت‌های کند بود. او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

سه سال گذشت... و لاک‌پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک‌پشت دیگه نمی‌تونست به گرسنگی ادامه بده. او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

در این هنگام لاک‌پشت کوچولو ناگهان فریادکنان از پشت یک درخت بیرون پرید و گفت:«دیدید! می‌دونستم که منتظر نمی‌مونید! منم حالا نمیرم نمک بیارم!»

بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این میشه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون عملاً هیچ کاری انجام نمیدیم.

یک درس...


پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی

پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم

پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است

پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است

.

.

.

پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:

پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم

بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند.

پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است

بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است

.

.

.

بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود

پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم

مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!

پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!

مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد

و معامله به این ترتیب انجام می شود

.

.

.

نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید