فروشندهای به قصد فروش محصو لا تش در حال گذر از روستایی کوچک بود. او به شدت احساس گرسنگی می کرد و همین طور که با نا امیدی به دنبال خوراکی می گشت . ناگهان سو سوی نوری که از کلبه ای کوچک به بیرون می تابید را مشاهده کرد. با خوشحالی در کلبه را زد .صاحبخانه که کشاورزی ساده بود، در را گشود.فروشنده :" دوست عزیز من بسیار گرسنه هستم. آیا می توانید کمی غذا به من بدهید؟" کشاورز برو دنبال کارت ! این وقت شب ما هیچ غذایی نداریم که به تو بدهیم ،" فروشنده: لطفا یک لحظه صبر کنید ... آیا ممکن است کمی آب و یک ظرف به من بدهید؟" کشاورز:"آب را برای چه می خواهی؟" فروشنده:" می خواهم برای خودم یک سوپ خوشمزه درست کنم ، آن هم از سنگ."زن کشاورز با کنجکاوی گفت :" فکر نکنم اگر کمی آب به او بدهیم، اشکالی پیش بیاید." کشاورز نیز خواسته فروشنده را پذیرفت.فروشنده :" خانم ، از شما ممنونم. اشکالی دارد اگر ظرف آب را روی آتش بگذارم ؟"زن کشاورز:" اوه، اگر لازم است ، اشکالی ندارد." و فروشنده را به آشپز خانه برد و ظرف را روی اجاق گذاشت. فروشنده :" بسیار خوب. حالا یک تکه سنگ را در ظرف می گذارم و صبر می کنم تا خوب بپزد."کشاورز و همسرش که کنجکاو شده بودند، نزد فروشنده ماندند تا از کار او سر در بیاورند. بعد از مدتی فروشنده در ظرف را برداشت و کمی از سوپ را چشید و گفت : اوه، بد نیست . اما به مقداری نمک احتیاج داریم."زن کشاورز:" صبر کنید، ا لان نمک می آورم،" آشپز نمک را درون ظرف ریخت.فروشنده:" بگذارید تا دوباره مزه اش را امتحان کنم . باور نکردنی است !"زن کشاورز با بی قراری:" باید خوشمزه باشد. نه؟"فروشنده:" بله ، اما با یک پیاز می توانیم مزه اش را بهتر کنیم ."کشاورز رو به همسرش :" زود برو یک پیاز بیاور و گرنه مجبوریم، تمام شب او را تحمل کنیم،" آشپز پیاز را از زن گرفت و به سوپ افزود. فروشنده:" به نظر می رسد که همه چیز روبراه است. اما اگر کمی هویج و سیب زمینی هم به آن اضافه کنیم عالی می شود."کشاورز با بی میلی :" صبر کن، الان می آورم،" آشپز هویج و سیب زمینی را به سوپ اضافه کرد و بعد از مدتی سوپ به جوش آمد.کشاورز:" به نظر تو نباید دوباره از آن بچشی؟"فروشنده البته، اما شما هم باید در خوردن سوپ با من سهیم شوید. اجازه بدهید تا کمی ادویه و سبزی هم به آن اضافه کنیم،" زن کشاورز:" بله حتما این کار را بکنید."بوی غذا فضای کلبه را پر کرده بود. سوپ که آماده شد. فروشنده گفت:" بسیار خوب ، لطفا تعدادی کاسه بیاورید تا از خوردن این سوپ خوشمزه در کنار هم لذت ببریم."زن کشاورز:" با کمی نان سفره مان کامل می شود.:کشاورز:" اوه چه سوپ لذیذی!" زن کشاورز :" اوه! باور نکردنی است. شما چطور آن را درست کردید؟"فروشنده:" این غذا را مدیون سنگی هستیم که به همراه داشتیم."زن کشاورز:" ممکن است کمی از آن را به من نشان بدهید ؟" فروشنده :" اوه ، متاسفم دوست عزیز. من نمی توانم اسرار کارم را فاش کنم. بسیار متشکرم و شب خوش !"